پریماه برقیپریماه برقی، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

پریماه جان

بوی ماه مهر ماه مدرسه

سلام عزیزدل مامان پری ماه جون امروز برات یه کیف باب اسفنجی به یه بسته مداد رنگی و دو تا کتاب رنگ آمیزی خریدم. همه در تدارک مدرسه هستن خواستم دختر گلم هم عقب نمونه و وسایل مدرسه رو داشته باشه. الهی مامان فدای دخملی خوشگلش بشه که  از دیدن کیف و کتابت کلی ذوق زده شدی که دلم میخواست زنده زنده قورتت بدم. مبارک باشه مامانی. از فردا هم عمه رزیتا سرویس من و شما میشه تا شمارو برسونیم خونه عمه مهری و بعد دختر عمه زهرا و دوتا از دوستاشو ببرسونه  مدرسه و منو هم میرسونه اداره.   ...
31 شهريور 1394

آشپزی مادر و دختر

سلام عزیزم امروز به کمک شما کباب درست کردیم قربون اون دستهای نازت بشم که مایه کباب رو توش فرم میدادی و خودت میخواستی توی روغن داغ بزاری الهی مامان فدای دختر آشپزش بشه. آشپزباشی خودم که داره کباب رو تو دستش فرم میده اینم نمونه ای از کبابها در حال پخت اینم کبابها بعد از پخت در ظرف غذای دختر گلم ...
29 شهريور 1394

تکیمل کردن اتاق ساحل جون

سلام عزیزدل مامان امروز سیسمونی دختر خاله سمیه رو بردیم تبریز. ما با ماشین خاله عاطفه (ای شا) و عمو جمال رفتیم. عمو اصغر هم خاله اشرف و سما رو با خاله خدیجه و عمه زینب آوردن و عمو محمد هم خاله رقیه و ابوالفضل رو با مامان جون حمیده و ننه جیران. وسایل رو به کمک خاله اشرف و مامان جون حمیده چیدیم تو اتاق ساحل جون که مبارکش باشه انشالله به سلامتی استفاده کنه. خاله سمیه چای و میوه و شیرینی آورد و پذیرایی کردن مردها تو حیاط نشستن و شما هم با داداش ابوالفضل و سما جون بازی میکردین. کار سیسمونی که تموم شد داداش ابوالفضل مارو برد ماشین خودشون سوار شدیم و عمو اصغر ننه جیران و عمه زینب و خاله خدیجه رو با خاله اشرف و سما بردن خونه شون. مامان جون حمیده ...
28 شهريور 1394

برای تک فرزندم

من یه مامانم....... خیلی وقته که دیگه لباسای قبلم اندازم نیست اما......ازینکه میبینم فرزندم روز به روز با بزرگ شدنش لباساش دیگه اندازش نیست حس خیلی خوبی دارم. خیلی وقته که دیگه وقت نمیکنم ارایش کنم ...اما وقتی فرزندم اراسته است و زیبا همه چی یادم میره. خیلی وقته که برای خودم وقت زیادی ندارم ....اما ازینکه تمام وقتم صرف رسیدگی به فرزندم میشه یه جور خاصی خوشحالم خیلی وقته که نتونستم غذامو تا گرمه و لذت داره تا اخرش بخورم......اما وقتی فرزندم شیرشو با میل میخوره و تموم میشه انگار خوشمزه ترین غذاهای دنیا رو خوردم خیلی وقته نتونستم کتاب مورد علاقمو بخونم.....اما وقتی با عشق با فرزندم حرف میزنم واون به چشمانم زل میزنه زیباترین متن های عاشقانه...
28 شهريور 1394

سالروز ازدواج حضرت علی (ع) و فاطمه زهرا (ص) مبارک

سلام جانم عزیزدل مامان امروز سالروز ازدواج حضرت علی (ع) و فاطمه زهرا (ص) بود منم به همین مناسبت که روز عشق ما شعیان هست به بابایی اس ام اس دادم تبریک گفتم و بابایی هم بلافاصله زنگ زد و به من تبریک گفتن. بعد از اداره هم یه عطر با جعبه و شیشه خوشگل خریدم واسه بابایی و یه دونده هم زنانه واسه عمه مهری جون بخاطر تشکر از زحماتی که برای شما میکشه که مبارکشون باشه. ماشین کوچولوهایی که بابایی برات خریده رو خیلی دوست داری و خودت به تنهایی اونارو کنار هم میچینی مثل واگن قطار و از پشت هلشون میدی و صدای هو هو کیش کیش قطار رو در میاری. عصر هم بابایی شمارو بردن قطار بازی و منم موندم خونه تا هم شام درست کنم و هم دوش بگیرم و شما دختر و پدر با ه...
24 شهريور 1394

شکر خدا

سلام پری ماه جون عزیزم امروز بابایی قرار بود از بازار برن تبریز و جواب رادیولوژی رو بگیرن و به دکتر نشون بدن. من و شما کلی دعا کردیم که پاهای بابایی مشکلی نداشته باشه که شکر خدا مشکلی نداشت و دکتر هم چندتا مسکن به بابایی داده بودن و گفته بود زیاد سرپا وایمستی شاید بخاطر این باشه. باید بابایی از بازار میاد خونه کلی استراحت کنه الهی من فدای شما و شوهر عزیزم بشم. دوستت دارم و آرزوی سلامتی و شادابی هر دوتاتون رو دارم. عصر هم من و شما و مامان جون حمیده و خاله عاطفه (که شما و خاله عاطفه به شوخی به هم دیگه حایشا میگید و تلفظ آشای شما خیلی با مزه است) رفتیم خونه عمه مهری جون برای روضه و خاله سمیه موند خونه ما که بعد از روضه اومدیم خونه خودمون ...
22 شهريور 1394

پا درد باباجون

سلام عزیزم یه مدته بابا مهدی جون پاشنه پاهاش درد میکرد. امروز بابایی صبح رفت بازار منم اداره و شما هم خانه عمه مهری جون. ظهر اومدم شمارو بردم خونمون و نهار خوردیم و زنگ زدم از دکتر واسه بابایی وقت گرفتم و قرار شد من با ماشین بیرون برم پیش بابایی تا ببرمش دکتر و شما برین خونه عمه مهری که پنج روز ساعت پنج عصر روضه دارن و مامان جون حمیده بیاد شمارو ببره خونشون تا ما کارمون تموم شد بیایم دنبالت. عزیزم شمارو دادم به عمه رزیتا و خودم رفتم تبریز. کارمون تو مطلب طول کشید اخر سر هم رادیولوژی نوشت رو قرار شد فردا جوابشو بدن. از نزدیکی مطب برات بابایی ماشینهای کوچولوی خوشگل 12 تایی خرید. بعد ساعت ده اومدیم خونه مامان جون حمیده و شام خوردیم و شمار...
21 شهريور 1394

عروسی دختر عمه مریم

سلام مادر جان عزیزدلم امروز ساعت سه رفتیم روستا جشن مریم جون. براش خرید عروسی کرده بودن لباس و طلای های خیلی خوشگل که مبارکش باشه. عروسی خیلی خوبی بود و شما تا دلت بخواد رقصیدین. الهی مامان قربون رقص خوشگلت بشه. به منم اشاره میکردی که باید بیای با من برقصی من حرفت رو زمین نمی انداختم و برای چندمین بار میامدم و باهات می رقصیدم. عروسی سه تا هشت طول کشید و بابایی هم هی زنگ و اس ام اس میزد که زود بیان دلم براتون تنگ شده. وقتی رسیدیم خونه الهی قربونت برم که خسته شده بودین و همین که رسیدیم خونه شیر خوردین و خوابیدین. اینم دو تا عکس قبلا از رفتن به عروسی مریم جون.   ...
20 شهريور 1394

رسیدن پاییز و سرد شدن هوا

سلام جونم عزیزدلم هوا کم کم داره سرد میشه و صبح ها که میبرمت خونه عمه مهری جون سوشرتت رو میپوشونم و پتو پیچت میکنم . کم کم باید به فکر سرویس باشیم از مهر به بعد سرویس میگیریم که صبح ها عزیز دلم خدای نکرده سرما نخوره. عزیزدلم امروز روز تعطیل بابایی بود و منم یه ساعت مرخصی گرفتم و اومدم خونه نهار خوردیم و وسایلمون رو برداشتیم و بابایی شمارو از خونه عمه مهری آوردن و رفتم تبریز. تو ماشین بهت گفت قراره برات کفش بخریم الهی فدات بشم که هی میگفتی بل بل یعنی دوباره بگو و من باز بهت میگفتم الان میریم بازار و برای گل دخترمون کفش خوشگل میخریم و شما باز میگفتین بل بل و من باز بهت توضیح میدادم الهی مامان فدای این بل بل گفتنهات بشه. جل...
18 شهريور 1394

دوستت دارم پری ماه جان

در عالم کودکی به مادرم قول دادم که تا همیشه هیچ کس را بیشتر از او دوست نداشته باشم. مادرم مرا بوسید و گفت : نمی توانی عزیزم!! گفتم می توانم، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم. مادر گفت یکی می آید که نمی توانی مرا بیشتر از او دوست داشته باشی ... نوجوان که شدم دوستی عزیز داشتم، ولی خوب که فکر می کردم مادرم را بیشتر دوست داشتم. معلمی داشتم که شیفته اش بودم ولی نه به اندازه مادرم ... بزرگتر که شدم عاشق شدم ... خیال کردم نمی توانم به قول کودکی ام عمل کنم ... ولی وقتی پیش خودم گفتم کدامیک را بیشتر دوست داری باز در ته قلبم این مادر بود که انتخاب شد ... سالها گذشت سالها گذشت و یکی آمد ... یکی که تمام جان من بود،...
17 شهريور 1394